You Can Download The Chapter's Of FATE Story In Here . Note : You Need The World Software To Open The Chapter's . The Download Ver. Chapter's Only Is In Persian Language

...

شما مي توانيد فصل هاي داستان سرنوشت را از اين قسمت روي کامپيوتر خود دانلود کنيد . لينک زير براي دانلود فصل ها است . البته بعد از دانلود هر فصل شما احتياج به نرمافزار آفيس و نصب نرم افزار وورد داريد تا بتوانيد فصل ها را باز کرده و بخوانيد

 

DOWLOAD Chapter 8

دانلود فصل 8

Chapter 8

فصل 8

آتش جان هریس

آنچه که گذشت

جان هریس پس از پیدا کردن برادر مورگان اندرسون یعنی کسی که قاتل همسرش بود با او و همسرش درگیر شد . پس از فشاری که به آنها وارد کرد آدرس خانه مورگان را از برادرش گرفت .

جان هریس در اداره کار . یعنی اداره پلیس

- گوش کن مایک من آدرس مورگان رو به دست آوردم . باید به سراغ اون آشغال برم . هر جایی باشه پیداش می کنم .

- جان خودت خوب می دونی من همیشه دنبالت هستم . سوزی همان طور که همسر تو بود همسر بهترین دوست من هم بود و همین طور یکی از بهترین دوستانم . پس بدون من تا آخر با تو هستم.

- ممنونم مایک . دلم نمی خواهد تو رو داخل این قضیه بکنم ولی می دونم خودت چه حسی داری . ازت متشکرم.

جان پس از ساعت کاری به همراه مایکل به طرف آدرس حرکت کردند . آدرس مطعلق به نقطه پایینی از شهر بود . منطقه ای دور افتاده و پر از خراب کار و خلافکار .

آنها به آدرس رسیدند . جان از اتومبیل پیدا شد و به مایک گفت تو از پشت برو من از جلو .

جان هریس با وضعی بد داخل خانه میشود بسیار آرام وارد میشود به همراه اسلحه ای که در دست دارد خانه را آرام می گرده داخل یکی از اتاقهای خانه صدای خنده چند مرد میاید که انگار در حال بازی ورق هستند

جان آرام جلو میرود مردی را که درون راه رو بود از پشت گردنش را میشکند

او به طرف درب اتاق میرود با لگد درب را باز می کند و فریاد زنان به طرف سه نفری که نشسته بودند شلیک می کند تیر به سینه یکی از افراد میخوره

اسلحه خود را که بر می گرداند که از پشت به سرش ضربه ای وارد میشودو بیهوش می شود

پس از چند دقیقه جان چشمانش را باز می کنه می بینه هنوز داخل اتاقه یک مرد روی صندلی بسته شده و مایک هم در حال تمیز کردن اسلحه کنار مرد نشسته . جان به سختی بلند میشه .

- خدای من اصلا نفهمیدم چی شد . چه اتفاقی افتاده

- جان انقدر به فکر پیدا کردن و انتفام از مورگان بودی که متوجه مردی که پشت سرت بود نشدی .

- این مرد مورگانه یا من اون را کشتم ؟

- درست نمیدونم ولی این مرد میگه من مورگان نیستم و هیچ کدام از این آدم ها مورگان نبودند.

- لعنتی داره دروغ میگه . شاید خودش مورگانه

هی مرتیکه حرف بزن تو کی هستی

•  ببین جوجه پلیس من مورگان نیستم . دلیلی برای دروغ گفتن به تو ندارم

•  آشغال عوضی بدون میخواهم بکشمت ولی انتخاب نوع مرگت با خودته یا حقیقت را بگو در این صورت فقط یک تیر توی مغزت خالی می کنم یا اگر بخواهی به یاوه گویی ادامه بدی آروم آروم سرت رو می بیرم و میزارم روی پاهات . حالا انتخاب کن

•  من رو نترسون عوضی . تو همین الان سه نفر از دوستان من رو کشتی . پس بهتره من رو بکشی چون در غیر این صورت من تو رو می کشم

•  مثل اینکه متوجه نیستی آقای دست و پا بسته . اسلحه دست منه آشغال

جان جلوتر رفت صندلی کنار صندلی مرد گذاشت و به او نزدیک شد

- ببین بچه . من پلیس خوبی بودم آره به کارهام می رسیدم و وقتی یک بدبختی مثل تو رو می دیدم سعی می کردم کمکش کنم. تا وقتی که مورگان خانواده من رو ازم گرفت . از اون به بعد انگلهایی مثل تو برام اسباب بازی هایی شدند که دوست دارم داغونشون کنم . حالا بگو مورگان کجاست .

- گوش کن ما چند تا از دوست های مورگان هستیم یا بهتره بگم بودیم که داشتیم اینجا خودمون را برای یک دستبرد بانک آماده می کردیم . ما هیچ ربطی به آدم کشی نداریم می فهمی

- برام مهم نیست که چه غلطی می کردید . من مورگان رو می خواهم

در همین هنگام مایک هم به کمک جان آمد و در صورتی که جان در وضع جالبی نبود فکر کرد شاید بتواند جان را آرام کند .

- هی جان فکر کنم داره راست میگه . آروم باش بزار من ادامه بدم

جان نگاهی طولانی به مایک می اندازه و از روی صندلی بلند میشه . مایک جلو میاد و به طرف مرد میره . صورتش رو در صورت مرد می کنه و میگه

•  هی گوش کن عوضی این آدمی که می بینی اینجا ایستاده خیلی خطرناکه . بهتره باهاش بازی نکنی . اگر جونت رو دوست داری باهاش همکاری کن.

•  خیله خوب لعنتی باشه من فقط می دونم مورگان کارهای زیادی می کنه . اون هم برای خودش رئیسی دراه که من نمی شناسم ولی معمولا توی کلوپ شبانه در خیابان پیترز با هم قرار می گذارند من چند بار به عنوان محافظ با مورگان رفتم . فقط می دونم اونها خیلی کله گنده هستند . هی آقا پلیسه بپا باهاشون در نیافتی چون آنها مثل ما نیستند خیلی خطرناک هستند

جان بسیار ناراحت میشه و به طرف مرد حمله می کنه و اون را با صندلی به زمین میزنه .

•  کثافت تو زن و بچه داری ؟ آره داری ؟

جان با گفتن این کلمات مدام به مرد ضربه میزد و با مشت به صورت او می کوبید . مایک چندبار او را صدا کرد ولی جان متوجه نبود و فقط تصویر زنش را جلوی چشمانش می دید .

ناگهان مایک به طرف جان رفت تا او را از مرد جدا کند اما جان کنترل خود را از دست داده بود دو دست خود را روی شانه مرد گذاشت و فریاد بلندی کشید . مایکل متوجه شد از دستان جان دودی بلند می شود . هر چه تلاش کرد نتوانست جان را به عقب بکشد جان فریاد بلندی کشیدی و سپس صدای انفجار کوچکی به گوش خورد . مایک با صدای انفجار روی خود را برگرداند و دستانش را روی صورتش گذاشت . همه جا ساکت شده بود . وقتی مایک چشمانش را باز کرد با صحنه وحشتناکی مواجه شد . آن مرد کاملا سوخته بود و فقط استخوان های او باقی مانده بود و خاکستر تمام اتاق را فرا گرفته بود یعنی خاکستر همان مرد . جان که از دستانش آتش بلند میشد جلوی مرد ایستاده بود و فقط به زمین نگاه می کرد . سپس آتش دستان جان خاموش شد و دو زانو روی زمین نشست . مایک از سر جا بلند شد و با تعجب به طرف جان رفت .

- خدای من تو چه کار کردی . تو اون مرد را آتش زدی اونم با دستان خودت . نه این ممکن نیست

- خودم هم نمی دانم چه شد

- جان چی شده باید برام توضیح بدی

- مایکل خواهش می کنم این موضوع پیش خودمان بمونه مرد . فعلا فقط می خواهم مورگان را پیدا کنم . بهم قول بده چیزی رو که امروز دیدی برای کسی بازگو نکنی .

- حتما جان حتما بهت قول میدم

- مقصد بعدی ما کلوپ شبانه پیترزه . مایک قول میدم این محبتت را جبران کنم .

جان و مایکل بدون اطلاع دادن به کسی به کلوپ شبانه پیترز رفتند .

کلوپ شبانه پیترز یک مکان دور افتاده و خطرناک بود و هر آدمی وارد آنجا نمی شد. جان کاملا از وضعیت اون منطقه و اون کلوپ آگاه بود و می دونست آنجا جای خوبی برای قرار گذاشتن این آدمها ست .

•  جان مطمعنی نمی خواهی نیروی کمکی خبر کنم

•  نه مایکل گفتم که کسی نباید چیزی بفهمه

•  اما اینجا جای خطر ناکیه جان هر کسی زیر صندلیش حداقل یک وینچستر مخفی کرده

•  میدونم مایک اما چاره دیگه ای ندارم . ولی از تو می خواهم خواهش کنم همین جا دیگه من رو تنها بگذاری . من خودم می دانم باید چه کار کنم دلم نمی خواهد جون تو رو به خطر به اندازم .

•  هی هی رفیق بس کن قبلا هم بهت گفتم تا پای جونم می ایستم تا این کثافت ها رو پیدا کنیم . من با تو هستم جان

جان و مایک به طرف کلوپ رفتند درب را باز کردند . آدم های زیادی آنجا نشسته بودند همه آنها آدم های لات و خلافکاری بودند یک مشت جانکی که همانطور که مایک گفت دست کم هر کدام یک وینچستر زیر صندلی داشتند . جان و مایک خیلی آرام به طرف پیش خان رفتند و روی دو صندلی نشستند نگاه خیلی ها به آنها بود انگار تا حالا آدم هایی با این تیپ و قیافه نیامده بود . مایکل رو به پیش خدمت کرد و گفت

•  لطفا دو تا آبجو برامون بیار

•  هی مایکی ما که نیامده ایم تفریح نوشیدنی دیگه برای چیه

•  اما جان مگر نمی بینی چطوری دارند نگاهمان می کنند . باید یک جوری رد گم کنیم

وقتی پیش خدمت آبجوها را آورد جان صورت خود را جلوی پیش خدمت برد

•  ببخشید آقا آیا اینجا فردی به اسم مورگان اندرسون را می شناسید .

•  مورگان

•  بله مورگان اندرسون

پیش خدمت کمی مکس میکند و با نگاهی عجیبش به صورت جان میگه نه من اون رو نمی شناسم . وقتی پیش خدمت رفت جان متوجه شد او به یکی از کارگرها چیزی گفت و کارگر هم بی درنگ به طرف یکی از اتاق های داخل کلوپ رفت . بعد از چند دقیقه مردی که پالتویی بر تن داشت و کلاهی بر سر از درون اتاق بیرون آمد جان درست چهره مرد را نمی دیدی چون با نقاب کلاهش جلوی صورتش را گرفته بود . جان که متوجه شد که این مرد ممکنه همان مورگان باشه از جای خودش بلند شد . مرد با سرعت داشت از کلوپ خارج میشد .

•  گوش کن مایک اون مرد رو می بینی می خواهم برویم دنبالش اون باید مورگان باشه

•  خدای من یعنی این مورگانه . کثافت بالاخره گیرش آوردیم

•  هنوز نمی دونم ولی الان متوجه می شوم.

مرد از درب بیرون نرفت بلکه به طبقه بالای کلوپ رفت . جان خیلی تعجب . ناگهان تمام افرادی که درون کلوپ بودند از روی صندلی هایشان بلند شدند تعدادی هم از کلوپ فرار کردند . جان و مایک سریع بلند شدند . مردم درون کلوپ اسلحه های خودشان را بیرون کشیدند . جان و مایک هم همین کار را کردند . همه داشتند جان و مایک رو نگاه می کردند . جان که اسلحه خودش را آماده کرده بود گفت

•  هی رفقا من با شماها کاری ندارم من فقط دنبال مورگان اندرسون هستنم

یکی از ان آدمهای قوی هیکل با اسلحه ای که در دست داشت جلو آمد

•  گوش کن جوجه این تو نیستی که با ما کاری نداشته باشه . این ما هستیم که با تو کار داریم

•  خوب گوش کن من پلیس هستنم بهتره مواضب باشید چه کار می کنید

•  از امشب تو دیگه یک پلیس نیستی فقط یک جنازه هستی

•  هی گنده بک از سر راهم برو کنار دلم نمی خواهد بهت صدمه ای بزنم

مایک که حسابی ترسیده بود وسط حرف جان و اون مرد پرید

•  هی بچه ها آروم باشید ما همین الان از اینجا میریم بیرون

•  نه مایک من بدون مکورگان جایی نمیروم

•  مگه دیوانه شدی نمی بینی اینها چند نفر هستند

•  اگر جای تو بودم به حرف دوستت گوش می کردم آقا پلیسه

•  خوب گوش کن گنده بک یک بار دیگه بهت می گم از سر راهم برو کنار

•  وگرنه چی میشه

جان همینطور که ایستاده بود قیافه ای خشمگین به خود گرفته بود و جذبه و اطمینانی که درون صورتش بود باعث کمی ترس در وجود اطرافیانش میشد . جان دو دست خود را کمی بالا گرفت و به حالت صلیبی دستان خود را نگه داشت . مرد خنده ای کرد

•  چیه حالا می خواهی پرواز کنی

جان با صدایی آرام و ملایم گفت

•  نه می خواهم خاکسترت کنم

•  بچه ها شنیدید می خواهد خاکسترم کنه

ناگهان از کف دو دست جان شعله های کوچک آتش فوران زد . مایک خودش را عقب کشید و با تعجب به جان نگاه می کرد . مرد بسیار ترسیده بود همه اسلحه ها را بالا آوردند و شروع به شلیک کردن به طرف جان کردند . در همین هنگام حاله ای گرد از آتش دور تا دور جان و مایک را گرفت . تیرهای اسلحه ها تا به حاله آتش می رسیدند ذوب می شدند . هیچ کدام از تیرها به آنها برخورد نکرد . سپس جان هر تو دست خود را یکی یکی به طرف آنها دراز می کرد و هر دفعه که این کار را می کرد گوله ای آتش از دستانش بیرون می آمد و به اون آدمها می خورد گوله های آتش باعث می شد آنها به خاکستر تبدیل بشوند . تعداد زیادی از آنها که در حال فریاد زدن بودند به خاکستر تبدیل شدند و تعداد باقی مانده فرار کردند بعضی ها در راه خروج از کلوپ با گوله های آتش برخورد می کردند و خاکستر می شدند . جان دستان خود را پایین آورد . مایکل به طرف طبقه بالا دوید تا مرد کلاه دار راپیدا کند . وقتی به بالا رسید کمی آنجا را گشت به طرف پله ها رفت و به جان که هنوز پایین ایستاده بود گفت

•  هی جان اون از پنجره فرار کرده برو دنبالش .

جان به طرف در میدود و در را باز می کنه داخل خیابان را نگاه می کند . به طرف پنجره شکسته می رود . میبینه کمی خون روی شیشه های شکسته ریخته . رد خون را دنبال می کند و داخل یک کوچه میشود میبینه مرد در حال بالا رفتن از یک فنس فلزی است ولی به خاطر زخمی که پای او برداشته نمی توانست درست بالا برود و به زمین خورد جان به طرف او دوید و او را از روی زمین بلند کرد . اسلحه خودش را بیرون آورد و روی پیشانی اوم مرد گذاشت

•  تو مورگان هستی آشغال تو خود مورگان هستی

مرد با دردی که داشت و در حال ناله کردن بود که مشت جان به صورتش می خوره . مرد را بلند می کنه و به دیوار می کوبه

•  کثافت بگو تو مورگان هستی

•  نه نه من مورگان نیستم

•  تو کی هستی داری دروغ میگی تو مورگان آشغال هستی الان یک تیر توی سرت خالی می کنم . لعنتی

مورگان فریاد می زد و یاد همسرش افتاده بود

•  کثافت یادت هست چطوری ماشه رو روی همسرم کشیدی یادت هست . همین الان می کشمت

•  نه من مورگان نیستم قسم می خورم

•  پس چرا فرار کردی

•  من یکی از دوستان مورگان هستم باور کن راست می گم

•  دروغ می گی تو مورگانی .

•  نه نه قسم میخورم من بهش گفتم نباید کسی را بکشی . من می خواستم جلوشو بگیرم ولی یک نفر وارد خونه شد مجبور شدم فرار کنم

•  چی ... چی ... چی گفتی ... تو اون شب توی خونه من بودی پس تو هم بودی . خدای من تو اونجا بودی . چرا چرا این کار رو کردید برای چی وارد خونه من شده بودید . چرا لعنتی

•  نمیدونم مورگان گفت این یک کار. مثل کارهای دیگه است . ما فقط قرار بود یک چیزی از اونجا بدزدیم .

•  ای آشغال چی می خواستید بدزید حرف بزن لعنتی

جان همین طور که حرف میزد به صورت مرد مشت می کوبید صورت مرد پر از خون شده بود و به سختی حرف می زد .

•  زودباش کثافت بگو چی قرار بود بدزدید

•  من نمی دونم اون به ما چیزی نگفت قسم می خورم

•  مورگان کجاست . اون کجاست

•  دیگه چه فرقی می کنه من دیگه کارم تمامه پس چیزی نمی گم

•  اما اگر بگی میزارم بری

•  داری دروغ میگی . تو به هر حال من رو می کشی

•  این آخرین فرصتته بگو مورگان کجاست وگرنه با خودم می برمت و بلایی به یرت میاورم که هر روز آرزوی مرگ کنی .

جان دستانش را روی بازویهای مرد گذاشت و از دستانش آتش بیرون زد دستان مرد داشتند سرخ می شدند و بازوهای او کاملا سوختند . مرد فریاد میزد و اشک می ریخت

•  حرف بزن لعنتی مورگان کجاست

•  نمی دونم کجاست . اگر بگم اون فقط من رو نمی کشه بلکه خانواده ام را می کشه

•  برام مهم نیست فقط بگو مورگان کجاست . الان دستانم رو بازوهاته . می خواهم آنها را روی سرت بگزارم می فهمی که .

•  باشه باشه بسه دیگه مورگان الان به مکزیک رفته فقط می دونم به مکزیک فرار کرده

مرد روی زمین افتاد و در حال مردن بود که به سختی می خواست چیزی بگه . جان سرش رو جلو برد و دید مرد داره چیزی زمزمه می کنه

•  چی داری می گی . نمی تونم بفهمم

•  ساموئل . ساموئل

•  ساموئل کی . اون کیه حرف بزن تو نباید بمیری بگو ساموئل کیه

•  خواهش . خوا ا ا هش می کنم . ساموئل رو ...

مرد در حالی این رو می گفت چشمانش را بست و از دنیا رفت . مایکل هم رسید و دید که مرد روی زمین افتاده و مرده و جان هم بالای سر او ایستاده

•  جان چی شد این مورگان بود

•  نه اون یکی از دوستانش بود . مورگان توی مکزیکه . مایکل می خواهم برام کاری کنی کارت شناسایی این مرد را بردار و کل اطلاعاتش را برام بیرون بکش . می خواهم بدونم این ساموئل که قبل از مردنش اسم برد کیه .

•  حتما جان

جان آن شب را به سختی خوابید فکر در مورد این آتشی که درونش وجود دارد اون را دیوانه کرده بود . فکر در مورد همسرش و کشتن افرادی که حتی اونها را نمی شناخت داشت دیوانه اش می کرد .

صبح روز بعد

جان به اداره میره و به طرف مایک میره

•  چی شد مایک تونستی برام اطلاعات اون مرد را پیدا کنی .

•  سلام جان

•  اوه ببخشید سلام . دیشب درست نخوابیدم خیلی خسته هستم

•  میدونم جان . البته که پیدا کردم

•  اون مرد یک ثابقه دار بود دزدی . آدم ربایی . زورگیری و خیلی چیزهای دیگه اسمش آنتونی سونورا بود همسر و یک پسر داره همسرش شیلا سونورا در یک کودکستان مشغول کاره و پسرش ساموئل سونورا هم در همان کودکستان ....

•  چی .... چی گفتی اسم پسرش چی بود

•  ساموئل .

•  خدای من . اون داشت اسم پسرش رو به من می گفت . می خواست که من از پسرش محافظت کنم خدای من . نمی دانم باید چه کار کنم

•  جان اون یک زن و بچه داشته که گناهی نداشتند . اون فقط یک بچه سه ساله است .

•  میدونم مایکل لطفا آدرس خونه آنتونی رو به من بده.

 

© Farhad Yarmand 2009 (Farhad767@Gmail.com)