You Can Download The Chapter's Of FATE Story In Here . Note : You Need The World Software To Open The Chapter's . The Download Ver. Chapter's Only Is In Persian Language

...

شما مي توانيد فصل هاي داستان سرنوشت را از اين قسمت روي کامپيوتر خود دانلود کنيد . لينک زير براي دانلود فصل ها است . البته بعد از دانلود هر فصل شما احتياج به نرمافزار آفيس و نصب نرم افزار وورد داريد تا بتوانيد فصل ها را باز کرده و بخوانيد

 

DOWLOAD Chapter 7

دانلود فصل 7

Chapter 7

فصل 7

روياهاي ميشل

 

نمي دونم کجا هستم خداي من مثل اينکه ضربه اي به سرم وارد شده خيلي سرم درد مي کنه . تازه متوجه شده بودم کجا هستم و يا بهتره بگم اصلا نمي دونستم کجا هستم . درست مثل جهنمه همه جا تاريک و فقط با شعله هاي آتشي که از قسمت هاي مختلفي بيرون مي زدند مي توانستم کمي نور ببينم . خداي من حتما من مردم .آدم ها دارند آينجا راه مي روند اما بدن آنها داره مي سوزه ولي اصلا براشون مهم نيست بلکه دارند خيلي راحت راه مي روند و با هم صحبت مي کنند . گرما خيلي زيادي اينجاست . غير قابل تحمله . خداي من خيابان ها همه نابود شدند و از باز شدند و از زمين آتش بيرون مي زنه اما ماشين ها در اين تاريکي هنوز در حال حرکت هستند. اتومبيل ها با سرعت زيادي از کنارم عبور مي کنند. چهره آدم ها رو درست نميشه ديد . شروع به دويدن کردم شايد راه فراري پيدا کنم شايد بتونم کسي را پيدا کنم يعني چه اتفاقي افتاده من کجا هستم حرارت بيشتر ميشد ديگه تحمل نداشتم فرياد زدم

- کمک يک نفر به من کمک کنه . آقا صبر کن شما داري آتش مي گيري تمام بدنت پر از آتشه لطفا کمکم کن خواهش مي کنم من کجا هستم

چهره اون مرد در آتش قابل ديدن نبود کاملا سوخته بود فقط ايستاده بود و به من نگاه مي کرد و گوش مي کرد که چه مي گويد.

- آقا اينجا کجاست چرا شما ها همه داريد مي سوزيد خواهش مي کنم کمک کنيد.

- اين تو هستي که بايد به ما کمک کني . من نمي تونم به تو کمکي بکنم .

- چي داري مي گي من کجا هستم چرا اينجا اينطوري شده . من چه کمکي مي تونم بکنم

- بايد عجله کني وگرنه

قبل از تمام کردن حرفش مرد به خاکستر تبدبل شد. من فرياد کشيدم و نمي دانستم بايد چه کار کنم . همه داشتند مي سوختند . خداي من بين آنها حتي بچه ها هم بودند . ناگهان مردي رو ديدم که نمي سوخت اون توي يک ماشين ون نشسته بود . خيلي خوشحال شدم به طرف ون دويدم وقتي به مرد رسيدم ديدم توي ماشين نشسته و خيلي ناراحته و از تمام بدنش عرق مي ريزه .

- هي آقا از ماشين بيرون بيا . لطفا بگو ما کجا هستيم چرا همه دارند مي سوزند ولي ما نه

خداي من اون اصلا صداي من رو نمي شنيد فقط نگران بود انگار مي خواست کاري بکنه مثل خود کشي نمي دونم شايد اون مدت بيشتري که اينجا گير کرده شايد همين بلا سر من بياد. من به شيشه ماشين زدم و فرياد زدم

- آقا . آقا هي جوابم رو بده به من نگاه کن . ماشينت رو روشن کن تا از اين خراب شده بريم بيرون . آهاي مرد

بعد از اين که کمي اون مرد به آينه جلوي ماشين خيره شد ماشين رو روشن کرد و به من نگاه کرد .

- آفرين درب ماشين رو باز کن من هم بيام داخل بايد از اين خراب شده بريم

اما اون مرد فقط نگاه مي کرد . حرارت باز هم بيشتر شده بود مردم درون خيابان داشتند به خاکستر تبديل مي شدند . خداي من صحنه وحشت ناکي بود نمي توانستم ببينم مردم اينطوري در حال سوختن هستند . اما مرد درون ون هنوز به من خيره بود فهميديم اون کاملا عقلش رو از دست داده و ممکنه بلايي سر خودش بياره . صداي فرياد مرد به گوش مي رسيد مثل اينکه تازه مردم فهميده بودند در حال سوختن هستند . صداي مادري را شنيدم که با فرياد بچه خودش رو صدا مي زد

- آني . آني زود باش بايد بريم . ديگه نمي تونم اينجا بمونم دستت رو بده به من بچه شيطون . بايد بريم

خداي من ناگهان اون مادر که آمد بچه رو بگيره بچه به هوا پرتاب شد انگار کسي به او ضربه اي زده بود مادر جيغ بلندي کشيد و همين طور که آني فرزندش رو صدا مي زد خاکستر شد اون بچه داخل هوا خاکستر شد و خاکستر او روي ساختماني ريخت که درست بالاي سرشون قرار داشت ناگهان ساختمان شروع به سوختن کرد همه جا را آتش فرا گرفته بود من به طرف مرد درون ون برگشتم ولي او هنوز داخل اتومبيل بود اما بدن مرد داشت مانند ديگران کم کم آتش مي گرفت . صداي فرياد آدم هاي زيادي از ساختمان آتش گرفته مي آمد من به طرف ساختمان دويدم شايد بتوانم کسي را نجات بدم . وقتي به اواسط راه رسيدم مرد از ماشينش خارج شد کلاه قرمزي روي سرش داشت اون رو انداخت و به طرف من دويد من ديدم ساختمان داره فرو مي ريزه و من هم درست زير اون ايستادم مرد به طرف من دويد و وقتي به من رسيد من رو حل داد و آوار به روي سر خودش ريخت . خداي من من داشتم گريه مي کردم بعد از فرو ريختن کامل ساختمان به طرف مرد دويدم همه جا رو گشتم يک دست زير آوار پيدا کردم . خداي من اشک هام جلوي ديدم رو مي گرفتند و بايد با دستان سياهم اشک ها رو پاک مي کردم . آوار را کنار زدم اون خودش بود با سختي زياد تمام سنگها را کنار زدم دستهانم زخمي شده بودند اما تنها فکرم نجات دادن اون مرد بود تواستم نيم بدن مرد رو بيرون بيارم مرد به سختي نفس مي کشيد من فرياد زدم و کمک خواستم . امامتوجه شدم مرد با اشاره دستش دارد چيزي را به من نشان مي دهد . به او نزديک شدم . ديدم اون انگشت خودش را به طرفي اشاره رفته خوب نگاه کردم ديدم او ماشين خودش را نشان ميده .

- موضوع الان خودت هستي اتفاقي براي ماشينت نمي افته تو بايد تحمل کني تا برم کمک بيارم.

اما مرد مدام ماشينش را نشان مي داد . سعي داشت چيزي به من بگويد . سعي کردم گوشم را به دهانش نزديک کنم شايد بفهمم چه مي گويد.

- م م م ن ن ن رو ...

- چي مي خواهي بگي من چي ؟

- م م ن ن رو ببخش

- خداي من چي داري مي گي من تو رو ببخشم تو همين الان جون من رو نجات دادي تو بايد ن رو ببخشي

- هم م مش ت ت قصير منه

- به تو شک وارد شده نمي دوني داري چي مي گي سعي کن حرف نزني

من از سر جا بلند شدم تا برم و کمک بيارم اما اون محکم دست من رو گرفت

- تو و ب بايد ج ج ل لوي . جلوي من رو بگيري . تو بايد جلوي من رو بگيري

- خداي من حتما به سرت ضربه اي وارد شده . من چرا بايد جلوي تو رو بگيرم.

وقتي دوباره به ماشين اشاره کرد من برگشتم و ماشين رو نگاه کردم . اما اون مرد مرده بود . به طرف ماشين رفتم ببينم چه چيزي درون ماشين وجود داره که اون به من نشان مي داد . درب ماشين باز بود درون ماشين شدم همه جا را گشتم وقتي درب داشبورد را باز کردم چيز عجيبي ديدم اون تو يک عکس بود عکس من وقتي به عکس نگاه مي کردم متعجب مانده بودم

- خداي من عکس من اينجا چه کار مي کنه . اين ممکن نيست

پشت عکس را نگاه کردم اونجا يک نوشته بود پشت عکس نوشته شده بود .

بايد جلوي من را بگيري . وقتي اين کلمه را خواندم متوجه شدم ماشين از جلو آتش گرفته تا آمدم از ماشين خارج شدم ماشين منفجر شد و همه جا تاريک شد و من ديگه چيزي نفهميدم .

چشمانم را باز کردم خداي من . هنوز زنده بودم . خدايا اين سقف يک اتاقه فکر مي کردم توي يک بيمارستان هستم اما خوب که دقت کردم اين سقف اتاق خودم بود . از جا بلند شدم متوجه شدم داخل اتاق خودم هستم و همين طور داخل تخت خواب خودم . درسته داشتم خواب مي ديدم . مثل هميشه روياهاي عجيب .

ديگه مي دونستم الان توي دنياي خواب نيستم و بيدارم . من ميشل دالکووسکي هستم يک دختر 25 ساله که تنها در خانه خودم زندگي مي کنم . پدرم وقتي ازمادرم جدا شد به روسيه برگشت و مادرم هم با حقوقي که از بازنشستگيش مي گيره داره زندگي مي کنه و جديدا مي خواهد با يک مرد ديگه ازدواج کنه خلاصه زندگي بدي نداره اما وقتي ما دو تا با هم هستيم زياد بهمون خوش نمي گزره .

اون روز را مثل همه روزهاي ديگه بيرون آمدم کمي دويدم و بعد آماده شدم تا سر کار برم من داخل يک دفتر روزنامه به اسم نيويورک تودي کار مي کنم و تقريبا يک خبرنگار هستم.

سر کار با آدم هاي زيادي سرو کله ميزنم سوفيا يکي از همکارانمه که بهترين دوستم هم هست . يک رئيس بداخلاق دارم که جز آماده بودن کارهاش هيچ احساس ديگري نداره . امشب قرار بود که سوفيا براي شام پيش من بياد و شام رو با هم بخوريم براي همين بعد از اتمام کارم به براي خريد به فروشگاه رفتم . تا اينکه ...

وقتي از فروشگاه بيرون آمدم با صحنه اي مواجه شدم که باورم نمي شد فکر مي کردم ديوانه شدم ولي واقعيت داشت . درست کنار خيابان ماشيني توجه من رو به خودش جلب کرد . اون ماشين همان ماشيني بود که درون خواب ديدم . سرجاي خودم خوشکم زده بود نمي دانستم چه کار کنم شايد خيلي اتفاقي اين اتفاق افتاده باشه و شايد فقط يک شباهت باشه . به طرف ماشين رفتم . خيلي مي ترسيدم براي همين به کوچه اي که ماشين کنار آن پارک شده بود رفتم و خيلي آرام ماشين را نگاه کردم متوجه شدم مردي درون ماشين است . خداي من اون مرد يک کلاه هم داشت متوجه شدم اين همان مرديست که جان من رو داخل خواب نجات داد . ديگه واقعا نمي دونستم بايد به چي فکر کنم همه چيز برايم عجيب بود . بعد ناگهان صدايي را شنديم که ديگه واقعا نگرانم کرد. مادر داشت فرزند خودش را که از ساختمان بزرگي بيرون آمده بودند صدا مي کرد .

- آني . آني زود باش بايد بريم . ديگه نمي تونم اينجا بمونم دستت رو بده به من بچه شيطون . بايد بريم

خداي من اين همون صدا بود صداي بچه اي بود که توي خواب ديده بودم . نمي دانستم بايد چه کار کنم آيا بايد بروم به طرف مردي که داخل ماشين نشسته . آيا قرار اتفاقي براي من بيوفته و اين مرد من رو نجات بده . نمي دونستم بايد چه کار کنم .

ناگهان مرد از ماشين پيدا شد و به طرف عقب ماشين رفت تا چيزي را از عقب ماشين بردارد من سريع از کوچه بيرون آمدم و به طرف ماشين رفتم خيلي آرام از دربي که باز بود وارد ماشين شدم ترس تمام وجودم را گرفته بود نمي دونستم چرا دارم اين کار را مي کنم فقط مي دونستم بايد ببينم چرا اين اتفاق ها داره مي افته يا اينکه قراره چه اتفاقي بيافته . همه جا رو خيلي آرام گشتم يادم به داشبرد ماشين که عکسم درون آن بود افتاد دستم را به طرف داشبورد بردم آن را باز کردم چيزي ديدم که باورم نمي شد نمي توانستم نفس بکشم تمام بدن خشک شده بود . يک چراق کوچک چشمک زن اونجا بود درست مثل اين فيلم ها کلي مواد خمير مانند به چراق وصل بودند و يک تايمر هم روي خميرها وصل بود انقدر مي دانستم که اون يک بمبه . سوئيچ روي ماشين بود . همين لحضه متوجه شدم مرد درست کنار من ايستاده و با اخم به من نگاه مي کنه .

- تو نبايد اون رو مي ديدي .

اون پاي من رو گرفت و محکم کشيد تا من را از ماشين بيرون بياندازه اما من فرمان را گرفتم و مقاومت کردم با پاي ديگرم به مرد ضربه زدم . چندين ضربه به او زدم مرد دستش را رها کرد سريع خودم را جمع کردم درب ها بستم و خيلي سريع سوئيچ را چرخاندم . مرد اسلحه خودش را در آورد تا به من شليک کند . من حرکت کردم و گلوله او به شيشه برخورد کرد او به طرف من دويد سر پيچي که مي خواستم داخل خياباني بپيچم مرد پريد و شيشه را گرفت او مدام فرياد مي زد

- لعنتي ماشين را نگه دار . تو نمي دوني داري چه کار مي کني

- آشغال ماشين رو رها کن

- اين ماشين لعنتي رو نگه دار . ميکشمت.

خداي من واقعا نمي دانستم دارم چه کار مي کنم همه چيز يکدفعه اتفاق افتاد

من با سرعت مي دويدم و مرد هم بيشتر مقاومت مي کرد به طرف درياچه رفتم از جايي که مي دانستم الان يک بمب داخل ماشين دارم بايد ماشين را به داخل درياچه پرتاب مي کردم تا کسي صدمه اي نبينه . براي همين با سرعت به طرف درياچه رفتم . دنده ها را عوض مي کردم و فقط گاز مي دادم . مرد موفق شد درب ماشين را باز کنه تمام بدنش روي زمين کشيده شده بود او به من ضربه اي و من را به صندلي بغل حل داد من گيج شده بودم اون داخل ماشين شد و فرمان را در دست گرفت کمي به خودم آمدم تنها راهي که به ذهنم رسيد باز کردن درب ماشين و پريدن از ماشين بود . درب را باز کردم و از ماشيين بيرون پريدم ديگه تقريبا به درياچه رسيده بوديم . من به زمين خوردم مرد سعي کرد ماشين را منحرف کند اما موفق نشد . من روي زمين قلط مي خوردم بعد به يک ستون کنار درياچه برخورد کردم درد زيادي داشتم فکر کنم استخوان ها بدم شکسته بودند مرد را ديدم که قبل از پرت شدن ماشين به درون درياچه خودش را از ماشين بيرون انداخت اما ديدم که اون اشتباه پريد چون بعد از پرش داخل هوا او را ديدم ولي بعد اون را روي زمين نديدم چون بدن او داخل ميله اي رفت که کنار درياچه بود و با من هم فاصله نداشت . صداي افتادن ماشين را داخل آب شنيدم . با سختي زياد خودم را به طرف مرد کشيدم . شکم او سوراخ شده بود و از دهانش خون ميامد داشتم بيهوش مي شدم به مرد رسيدم . مرد هنوز زنده بود . ناگهان صداي انفجار وحشتناکي را شنيدم بعد از اون صدا سکوت همه جا را گرفت و از آسمان باران آمد متوجه شدم اون باران رو من درست کردم بله اون بمب منفجر شده بود و خوشبختانه ماشين در اعماق درياچه بود . مرد به سختي از من پرسيد .

- چه چچ چ ه چه ک ک ک سي کسي تو را ف ف رس فرستاده

من هم در جواب بهش گفتم

- خودت . من از طرف تو اومده بودم

سپس همه جا سياه شد و ديگر چيزي نفهميدم

 

© Farhad Yarmand 2009 (Farhad767@Gmail.com)