You Can Download The Chapter's Of FATE Story In Here . Note : You Need The World Software To Open The Chapter's . The Download Ver. Chapter's Only Is In Persian Language

...

شما مي توانيد فصل هاي داستان سرنوشت را از اين قسمت روي کامپيوتر خود دانلود کنيد . لينک زير براي دانلود فصل ها است . البته بعد از دانلود هر فصل شما احتياج به نرمافزار آفيس و نصب نرم افزار وورد داريد تا بتوانيد فصل ها را باز کرده و بخوانيد

 

DOWLOAD Chapter 2

دانلود فصل 2

Chapter 2

فصل 2

چاک ردفورد

ساعت 10:30 نيويورک

جوليت در حال رفتن به خانه است و در خيابانهاي تاريک با ترسي که هر شب حس مي کنه پيش ميره

- خداي من اميدوارم مشکلي برام پيش نياد

شايد بشه گفت تنها چيزي که جوليت رو آروم مي کنه در اواسط کوچه اي تاريک بين راه جوليت قرار داره او هر شب يک گربه کوچک رو که آنجا زندگي مي کنه رو ملاقات مي کنه.

- سلام کوچولو ببين چقدر اينجا کثيف شده ميدونم اينجا خونه ي توست اما آدما خونه شماها رو هم ازتون گرفتن

گربه هم مثل هميشه با يک ميو ملايم از جوليت استقبال مي کنه

- بيا گربه کوچولو بازم برات غذا آوردم . کاش ميتونستم تو رو با خودم ببرم خونه ولي پدرم از حيوانات خوشش نمياد

و در پايان اين گفتگو هميشه گربه به جوليت به سوي خانه رفته خيره مي شود.

جوليت به خياباني نزديکيه خونه ميرسه کوچه تاريکي که انتهاي اون به خيابان خانه ختم ميشه

جوليت به وسطهاي کوچه که ميرسه چند جوان به طرف اون ميان و با خنده اون رو مسخره ميکنند

- هي خوشکله کجا ميرفتي

- خداي من نه

- ببينم چي براي ما داري ما امشب ميخوايم يک مهموني بگيريم

- حتما توي کيفش پول براي خريد يک بطري نوشيدني رو داره

- لطفا تنها م بگذاريد من هيچي با خودم ندارم

يکي از جوانها بيشتر به جوليت نزديک ميشه و کيف اون رو که روي دوشش بوده ميکشه و دستش رو روي شانه جولي ميزاره

اما ناگهان همه ساکت ميشوند

صداي پارس سگي رو از انتهاي کوچه ميشنود براي يک لحضه همه ساکت ميشوند و به انتهاي کوچه خيره ميشنود

در همين هنگام جوليت اقدام به فرار مي کنه اما جوان بازيو او رو مي گيره

- فکر کردي کجا ميخواي بري

در همين هنگام صداي غرش يک سگ درست بغل گوش همه به گوش ميرسه وقتي همه برميگردند سگي رو مي بينند سياه بزرگ و وحشتناک که به جوانها خيره شده

همه وحشت مي کنند حتي جوليت

جوليت دزدهاي جوان رو فراموش ميکنه و ترس تمام وجودش رو ميگره که سگي به اين هيبت رو در مقابل خود ميديده

جوانها از جيب خود چاقو هاي بزرگي در مي اورند

يکي از جوانها با لکنت ميگه

- ا ا ا ا س س تيو ا ا ين ديگه چ چيه ؟

- نميدونم

سگ به طرف جواني که استيو نام داره حمله مي کنه و در عرض چند ثانيه اون رو تيکه پاره مي کنه و با سرعت به بقيه جوانها حمله ميکنه

- نه خداي من

- يکي کمک کنه نه . دستم خداي من

در آخر يکي از جوانها وقتي سگ به طرفش مي پريد چاقوي خود رو درون بازي سگ فرو ميکنه اما سگ با گازي که از گردنش ميگيره اون رو هم نابود مي کنه

جوليت با ترس به سگ خيره ميشه و از ترس حتي جرات جيغ کشيدن هم نداره سگ به آرامي و زخمي به طرف جوليت مياد و جلوي پاي جوليت ميايسته و در حالي که خون از او ميرفت به زمين ميافته جوليت خيالش راحت تر ميشه و با شکي که بهش وارد شده بود چند دقيقه در حالت خود مي مونه

ناگهان متوجه ميشه سگ در حال تغيره انگار چيزي از درون سگ بيرون ميزد پوست و موهاي سگ داشتند از بين ميرفتند و کم کم سگ بيهوش به يک انسان بيهوش تبديل شد

جوليت از ترس نميدانست چه کار کند سريعا خيابان رو گرفت و به طرف خانه دويد به خانه که رسيد ماشين پدر را دم درب ديد

- بايد به پدر بگم چي شد

ولي بعد از کمي تفکر کردن

- اما اون موجود جون من رو نجات داد . چطور تونستم رهاش کنم

جوليت به درون خانه ميره و با عجله به همه سلام مي کنه

پدر و مادر جولي از عجول بودن او تعجب مي کنند

- پدر ماشينتون رو احتياج دارم بايد برم چيز مهمي داخل مغازه جا گذاشتم بيارم

- اما الان دير وقته مواضب خودت باش

- مجبورم پدر چيزي داخل کيف دارم که بايد اون رو بيارم

- مي خواهي من باهات بيام الان ديروقته

- نه متشکرم مراقب همه چيز هستم

- هر طور راحتي دخترم سوئيچ روي ميزه مي توني برش داري

- ممنونم پدر

جوليت ماشين رو سريع برداشت و به طرف آن خيابان رفت آن جوان که به او کمک کرد هنوز آنجا بيهوش افتاده بود

جوان را با زور زياد به درون ماشين گذاشت و او را به خانه برد

- تحمل کن من نجاتت ميدم

جولي به خانه رفت و او را از درب پشتي به داخل اتاق خود برد و از درب جلو برگشت و کليدها را به پدر داد

- متشکرم پدر چيزي رو که مي خواستم آوردم من ميرم بخوابم

جوان غرق در خون بود و بيهوش .جوليت با کمک هاي اوليه زخم او را بست

- من تو رو به بيمارستان نبردم چون نمي دونم تو چي هستي و ميخوام بدوم که تو چي هستي

هنوز ازت مي ترسم ولي تو جون من رو نجات دادي

جوليت زخم جوان رو بست و به او يک مسکن قوي داد و کنار او نشت

صبح روز بعد

جوليت روي صندلي خوابه و جوان از خواب بيدار ميشه و خودش رو درون اتاقي مي بينه و به جولي نگاه مي کنه

درد بازوش رو احساس مي کنه و يادش مياد که چه اتفاقي ديشب افتاد آروم و با درد از روي تخت پايين مياد تا از خونه بيرون بره که جولي بيدار ميشه

- کجا داري ميري ؟

- من رو ببخش من بايد برم نبايد اينجا باشم

- تو جون من رو نجات دادي حداقل بهم بگو تو کي هستي چي هستي

- من چاک هستم چاک ردفورد

- من هم جوليت هستم . خواهش ميکنم بهم بگو ديشب چه اتفاقي افتاد

- ببين من بايد برم جولي بهتره تو چيزي ندوني فقط بدون که ديشب اتفاقي برات نيافتاد

- حداقل به خاطر مداوايي که انجام دادم بهم بگو تو چي هستي

چاک مي دونست اگر جوابي به جولي نده و همين طور بره ممکنه بعدا دچار عذاب وجدان بشه براي همين آرام به طرف جولي رفت و با لبخندي که داشت کنار اون نشست.

- ببين جوليت تو به من قبلا کمک کردي من هم الان جبران کردم . اما بدون من به کمک تو احتياجي ندارم من فقط دنبال آدمهايي هستم که به ديگران کمک مي کنند و بعد من کمکشون رو جبران مي کنم

- اما من چه کمکي به تو کردم اين تو بودي که به من کمک کردي . صبر کن حداقل بهت يک مسکن ديگه بدم تا مشکلي برات پيش نياد

جوليت به طرف مسکنهاي روي ميز ميره و آنها رو بر ميداره ولي وقتي برمي گرده خبري از چاک نبود.

- چطور به اون کمک کردم حتما من رو با کسي ديگه اشتباه گرفته بود.

© Farhad Yarmand 2009 (Farhad767@Gmail.com)